همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی...
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
***
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
***
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
***
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
***
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت
***
به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
***
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
***
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
***
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
***
آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت
***
همچنان شکر عشق میگویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت
***
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
***
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
***
چو نمیتوان صبوری ستمت کشم ضروری
مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت
***
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت
و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
***
به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت
***
اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی
نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت
***
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت
***
تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
***
تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
***
تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
***
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
سرمست درآمد از خرابات
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
***
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
***
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات
***
جان در ره او به عجز میگفت
کای مالک عرصه کرامات
***
از خون پیادهای چه خیزد
ای بر رخ تو هزار شه مات
***
حقا و به جانت ار توان کرد
با تو به هزار جان ملاقات
***
گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات
***
تا باقی عمر بر چه آید
بر باد شد آن چه رفت هیهات
***
صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات
ماه رویا روی خوب از من متاب
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
***
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
***
از درون سوزناک و چشم تر
نیمهای در آتشم نیمی در آب
***
هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب
***
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب
***
او سخن میگوید و دل میبرد
و او نمک میریزد و مردم کباب
***
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
***
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامهات بوی گلاب
***
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
***
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب
***
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
***
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
***
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
***
جرمی نکردهام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع مینکشد ترک مست ما
***
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبهای بکند بت پرست ما
***
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
***
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
***
ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را
***
گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
***
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را
***
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
***
بوستان را هیچ دیگر در نمیباید به حسن
بلکه سروی چون تو میباید کنار جوی را
***
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را
***
سعدیا گر بوسه بر دستش نمییاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
***
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
***
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
***
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
***
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
***
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
***
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
***
گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیرست مگس دکه حلوایی را
***
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همینست سخندانی و زیبایی را
***
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
وه که گر من باز بینم روی یار خویش را
وه که گر من باز بینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
***
یار بار افتاده را در کاروان بگذاشتند
بی وفا یاران که بربستند بار خویش را
***
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
***
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
***
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
***
هر که در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
***
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
***
خاک پایش خواستم شد باز گفتم زینهار
من بر آن دامن نمی خواهم غبار خویش را
***
دوش حورازاده ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می گفت یار خویش را
***
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
***
درددل پوشیده مانی تا جگر پر خون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
***
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
***
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
***
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
***
ما صلاح خویشتن در بی نوایی دیده ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
***
شب همه شب انتظار صبح رویی می رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
***
وه که گر من باز بینم چهر مهر افزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
***
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
***
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
***
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
***
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
***
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
***
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
***
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
***
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
***
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک میزنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
***
شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا بر کشد آواز را
***
شیراز پر غوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت بر هم زند شیراز را
***
من مرغکی پر بسته ام زان در قفس بنشسته ام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
***
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده ام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
***
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش گفتم خواب را
***
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
***
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می زند استاده ام نشاب را
***
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک افتد قیمت بداند آب را
***
وقتی در آیی تا میان دستی و پایی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
***
امروز حالی غرقه ام تا با کناری افتم
آن گه حکایت گویمت درددل غرقاب را
***
گر بی وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی
کان کافر اعدا می کشد وین سنگ دل احباب را
***
فریاد می دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
***
سعدی چو جورش می بری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من می روم او می کشد قلاب را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
***
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
***
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
***
من بی تو زندگانی خود را نمی پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
***
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
***
حال نیازمندی در وصف می نیاید
آن گه که بازگردی گویم ماجرا را
***
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را
***
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که باز بیند دیدار آشنا را
***
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
***
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
***
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیش آید گردن بنه قضا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا
الله الله فراموش مکن صحبت ما را
***
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
***
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
***
گر سرم می رود از عهد تو سرباز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
***
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
***
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
***
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
***
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تامل کند این صورت انگشت نما را
***
آرزو می کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
***
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را
***
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
***
مهربانی زمن آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
***
هیچ هوشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
![]()
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود مارا
***
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
***
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
***
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
***
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نمی ماند زبان گویا را
***
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
***
به دوستی که اگر زهر باشد در دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
***
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
***
گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری
نگاه می نکنی آب چشم پیدا را
***
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
***
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را
ای نفس خرم باد صبا
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا
***
قافله شب چه شنیدی زصبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
***
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می رود اندر رضا
***
از در صلح آمده ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
***
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
***
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا
***
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
***
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
***
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
***
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
***
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
***
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
***
هر سحر از عشق دمی میزنم
روز دگر می شنوم بر ملا
***
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا
***
گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا