کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.



اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم،

به تو می‌گفتم «دوستت دارم»

و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی.

همیشه فردایی نیست

تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد.

کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش

و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری.

مراقبشان باش.

به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»،

«متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم»

و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر

افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری.

خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن.

به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری

بگو چقدر برایت ارزش دارند.

اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود

و روزی با اهمیت نخواهد گشت. ... . همراه با عشق


دوستی


مدعیان رفاقت بسیارند.

تا پای آزمایش در میان نباشد هر کسی از راه رسیده و نرسیده مدعی عشق است.

رفاقت را باید با صداقت آزمود و صداقت را میشود از ته نگاههای یک انسان فهمید.

چشمها همه چیز را لو میدهند. حتی عشقی را که در دلت پنهان کرده ای.

دوستی یک معامله نیست و این همان حقیقتی است که از یادها رفته است

کسانی که از دوستی به سود و زیان آن می اندیشند سودی از دوستی نخواهند برد .

دوست داشتن از عاشق بودن هم سخت تر است.

دوستدار تو به سعادت تو می اندیشد حال آنکه عاشق تو به داشتن تو.

دوستی بالاتر از عشق است. سعی کن تا کسی را در دوستی نیازموده ای عاشقش نشوی.

ملاک دوستی به رنگ و قد. نیست.

معیار دوستی صداقتی است که دوستت در صندوقچه دلش ذخیره کرده است.

و كلام آخر

دوستی تملک تو بر کسی یا چیزی نیست.

دوستی مثل بوییدن یک سیب است،

بدون آنکه به آن گازی بزنی

 و عشق گاز زدن سیب است، یعنی که بخواهی آن را مال خود کنی


خداوند بي‌نهايت است و لامکان و بي زمان

اما به قدر فهم تو کوچک مي‌شود

و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود،

و به قدر ايمان تو کارگشا مي‌شود،

و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريک مي‌شود،

و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود…

پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر.

برادر مي‌شود محتاجان برادري را.

همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را.

طفل مي‌شود عقيمان را.

اميد مي‌شود نااميدان را.

راه مي‌شود گم‌گشتگان را.

نور مي‌شود در تاريکي ماندگان را.


پنج وارونه


  پنج وارونه چه معنا دارد ؟! 

خواهر کوچکم از من پرسید 

من به او خندیدم 

کمی آزرده و حیرت زده گفت

روی دیوار و درختان دیدم 

باز هم خندیدم 

گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه 

پنج وارونه به مینو میداد 

آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید  ب

غلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم 

بعدها وقتی غم 

سقف کوتاه دلت را خم کرد    

بی گمان می فهمی

پنج وارونه چه معنا دارد


این قفسه سینه که میبینی یک حکمتی داره....

  این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره . خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت یه پوست نازک بود رو دلش . یه روز آدم عاشق دریا شد . اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا . موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .  خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش . آدم دوباره آدم شد . ولی امان از دست این آدم . دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد . دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل . باز نه دلی موند و نه آدمی  خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد . یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش . ولی مگه این آدم , آدم می شد  این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد . همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون . دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا . نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه . آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .  آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده . چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده . دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد . و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد . بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد . روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت . آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون . تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره . اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد . ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .  خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت . یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد . دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد . انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند . آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد . ....... خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد . دلش واسه آدم سوخت . استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل . یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید . چرخید و چرخید . آسمون رعد زد و برق زد دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن . همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته . با چشای سیاه مثه شب آسمون با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم . آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد . فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد . همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود . نه … خیلی بیشتر . پاشد و فرشته رو نگاه کرد . دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود . خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته . ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد . باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند . تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو . دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد . سینشو چسبوند به سینه آدم . خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش . آدم فرشته رو بغل کرد . دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم . فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد . آدم با چشاش می خندید . فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست . آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید . اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.

نامه خدا


می دانم هر از گاهی دلت تنگ میشود
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم.هنوز خدایت همان خداست!هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمیشود...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم....
و تو مرا داری...
برای همیشه !
چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای....
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی،اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم....
می خواهم شاد باشی...
این را من میخواهم...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم: وجعلنا نومکم سباتا(ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر میکنی تنهایی؟
اما نه،من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!


پروردگارت...
                با عشق!

فقر



فقر چیزی را نداشتن است.

ولی، آن چیز پول نیست.... طلا و غذا نیست....

فقر گرسنگی نیست....

فقر عریانی هم نیست.....

فقر همان گرد و خاکی است

که بر کتابهای فروش نرفته یک کتاب فروشی مینشیند....

فقر، تیغه های برنده ی ماشین بازیافت است، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند....

 فقر پوست موزی است

که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود....

فقر،شب را بی غذا سر کردن نیست....

فقر روز را بی اندیشه سر کردن است....

زندگی



زندگی هیچ نبود،

و به آسانی یک گریه گذشت.

کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.

تا که در رویاها

همه دار و ندارش،

قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش

همه را بی منت، به عروسک بخشد

غافل از آینده.

***

زندگی فلسفه ای بیش نبود

که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود

و محبت، افسوس.

من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود

و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم

و تو آن عصیانگر،

که نماد همه خوبان شده بود!!

و سخن از غم یاران می گفت

واپسین لحظه دیدار عجیب

خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی

و سخن از رفتن،

سخن از بی مهری!!

تو که خود می گفتی

خسته از هرچه نصیحت شده ای.

***

حیف از بازی ایام،

دریغ از تکرار