کیفر



در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر

حجره چندين مرد در زنجير...

 

از اين زنجيريان، يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني به ضرب دشنه ئي کشته است.

از اين مردان، يکي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.

از اينان، چند کس، در خلوت يک روز باران ريز، بر راه ربا خواري نشسته اند

کساني، در سکوت کوچه، از ديوار کوتاهي به روي بام جستند

کساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را مي شکسته اند.

 

من اما هيچ کس را در شبي تاريک و توفاني نکشته ام

من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام

من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

 

در اين زنجيريان هستند مرداني که مردار زنان را دوست مي دارند.

در اين زنجيريان هستند مرداني که در رويايشان هر شب زني در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.

 

من اما در زنان چيزي نمي يابم - گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار روياهاي خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني که ميرويند و مي پوسند و مي خشکند و مي ريزند، با چيزي ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،

مي گذشتم از تراز خک سرد پست...

 

جرم اين است

جرم اين است

 

شب گیر



مرغي از اقصاي ظلمت پر گرفت

شب، چرائي گفت و خواب از سر گرفت.

مرغ، وائي کرد، پر بگشود و بست

راه ِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.

 

***

 

من همان مرغ‌ام، به ظلمت باژگون

نغمه‌اش واي، آب‌خوردش جوي ِ خون.

دانه‌اش در دام ِ تزوير ِ فلک

لانه بر گهواره‌ي ِ جنبان ِ شک.

 

لانه مي‌جنبد وزاو ارکان ِ مرغ،

ژيغ ژيغ‌اش مي‌خراشد جان ِ مرغ.

 

اي خدا! گر شک نبودي در ميان

کي چنين تاريک بود اين خاک‌دان؟

گر نه تن زندان ِ ترديد آمدي

شب پُراز فانوس ِ خورشيد آمدي.

 

***

 

من همان مرغ‌ام که واي آواز ِ او

سوز ِ ماءيوسان همه از ساز ِ او

او ز شب در واي و شب دل‌شاد از اوست

شب، خوش از مرغي که در فرياد از اوست،

گاه بالي مي‌زند در قعر ِ آن

گاه وائي مي‌کشد از سوز ِ جان.

 

خود اگر شب سرخوش از واي‌اش نبود

لاجرم اين بند بر پاي‌اش نبود.

 

واي اگر تابد به زندان‌بان ِ ريش

آفتاب ِعشقي از محبوس ِ خويش!

 

***

 

من همان مرغ‌ام، نه افزون‌ام نه کم.

قايقي سرگشته بر درياي ِ غم:

گر اميدم پيش رانَد يک نفس

روح ِ درياي‌ام کشانَد بازپس.

 

گر اميدم وانهد با خويشتن

مدفن ِ درياي ِ بي‌پايان و، من!

ور نه خود بازم‌نهد درياي ِ پير

گو بيا، اميد! و پاروئي بگير!

 

خود نه از اميد رَستم ني ز غم

وين ميان خوش دست‌وپائي مي‌زنم.

 

***

 

من همان مرغ‌ام که پر بگشود و بست

ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.

نه‌ش غم ِ جان است و نه‌ش پرواي ِ نام

مي‌زند وائي به ظلمت، والسلام.

برف



برف نو! برف نو! سلام، سلام

بنشين، خوش نشسته‌اي بر بام

 

پاكي آوردي اي اميد سپيد

همه آلودگي‌ست اين ايام

 

راه شومي‌ست مي زند مطرب

تلخواري‌ست مي‌چكد در جام

 

اشكواري‌ست مي كشد لبخند

ننگواري‌ست مي‌تراشد نام

 

شنبه چون جمعه، پار چون پيرار

نقش همرنگ ميزند رسام

 

مرغ شادي به دامگاه آمد

به زماني كه برگسيخته دام

 

ره به هموار جاي دشت افتاد

اي دريغا كه برنيايد گام

 

تشنه آنجا به خاک مرگ نشست

کآتش از آب ميکند پيغام

 

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع برگرفته‌ايم از کام

 

خامسوزيم الغرض بدرود

تو فرود آي برف تازه سلام!

 

 

 

آیدا در آینه


لبانت

به ظرافت شعر

شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند

كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد

تا به صورت انسان درآيد

 

و گونه هايت

با دو شيار مورب

كه غرور تو را هدايت مي كنند و

سرنوشت مرا

كه شب را تحمل كرده ام

بي آنكه به انتظار صبح

مسلح بوده باشم

 

و بكارتي سربلند را

از روسبي خانه هاي داد و ستد

سر به مهر باز آورده ام

 

هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست كه من به زندگي نشستم!

 

***

 

و چشمانت راز آتش است.

 

و عشقت پيروزي آدمي ست

هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد.

 

و آغوشت

اندك جايي براي زيستن

اندك جايي براي مردن

و گريز از شهر

كه با هزار انگشت

به وقاحت

پاكي آسمان رامتهم ميكند.

 

***

 

كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود

و انسان با نخستين درد.

 

در من زنداني ستم گري بود

كه به آواز زنجيرش خو نميكرد

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم

 

***

 

توفان ها

در رقص عظيم تو

به شكوهمندي

ني لبكي مي نوازند،

و ترانه رگ هايت

آفتاب هميشه را طالع مي كند.

 

بگذار چنان از خواب بر آيم

كه كوچه هاي شهر

حضور مرا دريابند.

 

دستانت آشتي است

ودوستاني كه ياري مي دهند

تا دشمني

از ياد برده شود

 

پيشانيت آيينه اي بلند است

تابناك وبلند،

كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند

تا به زيبايي خويش دست يابند.

 

دو پرنده بي طاقت در سينه ات آواز مي خوانند.

تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد

تا عطش

آب ها را گوارا تر كند؟

 

***

 

تا در آيينه پديدار آئي

عمري دراز در آن نگريستم

من بركه ها و درياها را گريستم

اي پري وار درقالب آدمي

كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!ــ

حضور بهشتي است

كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،

 

دريائي كه مرا در خود غرق مي كند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.

 

و سپيده دم با دستهايت بيدار مي شود.